۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

نامه ای ب یک دوست نویسنده ی پناهجو (1)

کانون نویسندگان سینه سوخته 


درود بر شما دوست نویسنده‌ی سینه سوخته‌ی گرامی.. نویسنده‌ای از خیل نویسندگان زجرکشیده و خون‌جگرِ دوران سیاه حکومت اسلامی. شما بخشی از حقیقت بزرگ تفکرات انسانهائی حساس، از نسل زمان هستی. این تفکرات خاص، صدای ناشنیده‌ی حقیقتی است ک باید شنیده شود. حقیقتی ک بی شنیدن آن یکجای کار همیشه خاهد لنگید. از آنجا ک در هر صورت قصد داشتم این کار را بکنم پیام خاصی ک برای شما نوشتم را با دوستان دیگر ب اشتراک میگذارم.. زیرا این موضوعی است ک سالها پیش باید مطرح میشد، و تا وقتی ک این حقیقت آنجور ک باید شنیده نشود هرگز امیدوار نباشید ک واقعن نجات خاصی در ایران رخ بدهد..
من درد نویسنده بودن در این دوران حکومت پلید خدا را خوب میفهمم. خودم شخصن دوران تلخی را در آنکارا گذراندم. حدود دهسال در همین وضعیت شما بودیم. با زن وبچه .. و در تمام این مدت هیچ نامردی پیدا نشد ک از ما سطری در جائی درج کند یا ب انتشار یکی از دهها رمان و شعر و.... انواع و اقسام نوشته‌های ما کمک کند. احساس این دوران تلخ را در ترانه‌ای بنام «آنکارا، شهر خدا» ثبت کردم.. اما آنقدر تلخ بود ک خودم هیچگاه اعصابش را نداشتم ک آنرا برای اجرا ب یکی از دوستان بسپارم.
غرض از این چند سطر آنست ک بدانی من صلاحیت لازم برای گفتن این مطالب را دارم. من ناگفته میدانم ک آنچه در زبان و قلم شما گیر میکند و جاری نمیشود چیست. "پناهجوئی" یک بغض فروخفته در گلوی روشنفکران مستقل ایران است. شما (و شاید من هم) نسل خلف نویسندگی در این دوره‌ی خاص هستیم. (جسارتن خودم را قاطی میوه‌جات کردم تا فعلن بتوان فعل جمله را راحت صرف کرد.) در تاریخ هر مملکتی دورانهای مختلفی ظهور میکند و هر دوره‌ای دارای تأثیرات خاص و میوه‌های خاص خیش است، و اینک این دوران آخوندی در قالب ما میوه داده، و ما آینه‌ی تمام قد اوضاع امروز ایران هستیم. از این لحاظ در فردائی ک تاریخ را ب هزار دلیل میچشند و مزمزه میکنند بعنوان آنچه هستیم مطرح میشویم. شاید نه در سطحی ک لیاقتش را داریم، اما قطعن در یک بستر تحقیقی، ابژه‌ای برای سوژه‌ها هستیم.
با این مقدمه بسراغ اصل مطلب میروم زیرا زمان بسیار کم است. اصل مطلب اینست ک؛ آن دوران وحشتناکی ک در آنکارا از سر گذراندم موجب شد برای رفع مشکل نویسندگان معاصر ک میدانی برای فعالیت و حیات ادبی نیافتند تلاش کنم، و سالهاست ک تمام راهها را آزموده و بررسی کرده‌ام و هزاران صفحه درباب آن قلم زده‌ام. در چند برنامه‌ی تلویزیونی از مسئله سخن گفتم و بسیاری از مجریان برنامه‌های تلویزیونی اپوزسیون را در جریان درخاستم قرار داده‌ام.
بارها و بارها ب همه‌ی حضرات ایراندوست گوشزد کردیم ک فقط با پیرهن عثمان نمیشود خونخاه بود. همه‌ی قضیه‌ی ایران حمایت از زندانیان سیاسی و مرده‌خوری بر نعش شهدا نیست. در بوق دمیدن مشکلات اقتصادی و... اگر برای خودنمائی و سالوسی و کاسه‌لیسی نباشد پسندیده است.. اما بشرط آن ک کل مجموعه را با هم ببینید. چرا هیچکس نمیفهمد ک زندانی سیاسی این رژیم فقط آنهائی نیست ک در بند 209 اوین اسیرند. من اینجا در خانه‌ام توی سلولی هستم ک صدبار وحشتناکتر از اوین است و از همه بدتر این ک هیچکس صدایم را نمیشنود. هیچکس مرا نمیبیند حال آن ک بنفع اجتماع است اگر من دیده شوم و بتوانم سخن گفت.

این قصه سر دراز دارد و در این کانون قصد داریم همین حرفها را باز کنیم. اینجا اما خدمت شما عرض کنم ک مجموع تلاشهائی ک ذکرش رفت این حقیقت تجربی را بر من عیان کرد ک راهی جز این نیست ک خودمان برای خیشتن کاری بکنیم. درواقع اصل سخن آن یکی دو تن دوست تلویزیونی هم همین است، و اگرچه بوضوح نمیگویند اما ته ضمیرشان همین مسئله میچرخد. جای شادی دارد ک گذشته از آن مجریان معلوم‌الحالی ک مزدور رژیم هستند و برای خود و تک تک اعضای خانواده‌شان تا ابد لعن و نفرت خریده‌اند، یکی دوتا دوست تلویزیونی صادق داریم ک بدرستی توصیه میکنند برای حمایت از یک نویسنده ابتدا باید از سوی ایشان چیزی رخ بدهد. چیزی ک در اوضاع جاری قابل دیدن و توجه کردن باشد. و هر منطقی را ک حاکم قرار دهید حکم و فتوایش همین است. دنیا یک کفه‌ی ترازوی حساس است ک شاهین آن هرگز بیدلیل نمیچرخد. باید حتمن چیزی را در کفه بنهید تا بسود شما برگردد. بنابراین دوست عزیز فرهیخته‌ام.. سعی نکن تجربه‌ی مرا تکرار کنی.. مسیر صعب و بیهوده‌ای است ک ب همین نقطه ک میگویم ختم میشود... هیچ! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر