۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

چرا کانون سینه سوخته ها لازم است؟

یکی از دلایلی ک کانون را بوجود آورده اینست ک بار سنگین مفاهیم مغفول مانده‌ای را روی دوش خود حس میکنیم. اگر میکوشیم کانون را گرم کنیم یکی بخاطر آنست ک میبینیم خیلی از حرفهای اساسی روی زمین مانده است و کسی جز ما بدان توجه ندارد. مثلن بعد از شرکت در این بحث ک راجب سانسور و خفقان است میتوانید ببینید ک آیا تاکنون هیچکس ب مسئله اینگونه نگاه کرده‌است؟ اگر دقت کنید خاهید دید ک هیچکس از این زاویه‌ای ک میگویم بدان نگاه نکرده و از قضا اگر انصاف بدهید خاهید دید ک بنظر شما هم اصل مطلب همین است ک اینجا برای نخستین بار بدان اشاره میشود.
یکی از اصلی‌ترین مضرات خفقانی ک آخوند ایجاد کرده اینست ک جریان عادی فکر و دیالوگ و بازتولید فرهنگ جامعه دستخوش حوادث غیرطبیعی میشود و این مهلک‌ترین ضربه ب یک جامعه است. البته آخوندها برای ضربه زدن نیاز ب کار خاصی ندارند.. صرف وجود نحسشان در یک جامعه ضایعه‌ی بزرگی است، و هر نفس کثیفشان موجب انحراف جامعه از مسیر طبیعی تکامل خیش است. اگر در نظر داشته باشیم ک هستی یک زنجیره‌ی وقایع مرتبط است، و هر حرکتی چون سنگی ک در برکه می‌افتد دوایر موجناک بزرگی را ایجاد میکند، تا حدودی ب ابعاد این جنایت فجیع پی میبریم.
سانسور و خفقان اما تخته سنگ عظیمی است ک اگر بر آبگیری فرود آید تمام برکه را ب تلاطم می‌اندازد.. حال آن ک ایشان ب این هم بسنده نکرده و از موج تلاطم هم سواری میگیرند.
نمیخاهم روضه‌خانی کنم وگرنه ذکر این مصیبت جامعه از هفتاد و دو کربلای شدیدن عراقی هم مشکی‌تر است.
اکنون و در این فضا میخاهیم راجب همین مسئله گفتگو کنیم تا جامعه را از عواقب این قضیه آگاه کنیم. این بحث را با یک مطلبی ک از خاطرات شخصی‌ام برگزیدم آغاز میکنم تا بفهمید این رژیم چگونه فکر میکند و تحت رهبری ایشان ب کجا میرویم.
روزی ک با هزار بدبختی خودم را ب تهران رساندم تا وزیر ارشاد وقت را از مضرات جو بسته‌ی فرهنگی کشور آگاه سازم روز شانس من بود.. زیرا وزیر توی دفترش بود و در جلسه نبود. از ترس آن ک چیزی را پس و پیش کنم  مطالبم را روی کاغذ نوشته و جلوی دوربین قرائت کردم و سی دی‌اش را ب دفتردار وزیر تقدیم کردم (ذاتن آدم مأخوذ ب حیائی هستم.. برغم آن ک موقع فحاشی خیلی نخراشیده بنظر میرسم.)

اما گویا فیلم برایشان جالب نبود، زیرا دو دقیقه نگذشت ک صدایم کردند و ب زیارت وزیر نائل آمدم. از تمام آن گفتگوی کوتاه همینش برایم جالب بود ک وقتی گفتم «در هیچ زمینه‌ی فرهنگی ب ما اجازه‌ی فعالیت نمیدهند» ایشان فرمودند: شما باید ببینی شرایط مملکت چه چیزی را اجازه میدهد و در همان چارچوب بنویسی تا اجازه‌ی انتشار بگیری. ... بدون شرح!

نامه ای ب یک دوست نویسنده ی پناهجو (1)

کانون نویسندگان سینه سوخته 


درود بر شما دوست نویسنده‌ی سینه سوخته‌ی گرامی.. نویسنده‌ای از خیل نویسندگان زجرکشیده و خون‌جگرِ دوران سیاه حکومت اسلامی. شما بخشی از حقیقت بزرگ تفکرات انسانهائی حساس، از نسل زمان هستی. این تفکرات خاص، صدای ناشنیده‌ی حقیقتی است ک باید شنیده شود. حقیقتی ک بی شنیدن آن یکجای کار همیشه خاهد لنگید. از آنجا ک در هر صورت قصد داشتم این کار را بکنم پیام خاصی ک برای شما نوشتم را با دوستان دیگر ب اشتراک میگذارم.. زیرا این موضوعی است ک سالها پیش باید مطرح میشد، و تا وقتی ک این حقیقت آنجور ک باید شنیده نشود هرگز امیدوار نباشید ک واقعن نجات خاصی در ایران رخ بدهد..
من درد نویسنده بودن در این دوران حکومت پلید خدا را خوب میفهمم. خودم شخصن دوران تلخی را در آنکارا گذراندم. حدود دهسال در همین وضعیت شما بودیم. با زن وبچه .. و در تمام این مدت هیچ نامردی پیدا نشد ک از ما سطری در جائی درج کند یا ب انتشار یکی از دهها رمان و شعر و.... انواع و اقسام نوشته‌های ما کمک کند. احساس این دوران تلخ را در ترانه‌ای بنام «آنکارا، شهر خدا» ثبت کردم.. اما آنقدر تلخ بود ک خودم هیچگاه اعصابش را نداشتم ک آنرا برای اجرا ب یکی از دوستان بسپارم.
غرض از این چند سطر آنست ک بدانی من صلاحیت لازم برای گفتن این مطالب را دارم. من ناگفته میدانم ک آنچه در زبان و قلم شما گیر میکند و جاری نمیشود چیست. "پناهجوئی" یک بغض فروخفته در گلوی روشنفکران مستقل ایران است. شما (و شاید من هم) نسل خلف نویسندگی در این دوره‌ی خاص هستیم. (جسارتن خودم را قاطی میوه‌جات کردم تا فعلن بتوان فعل جمله را راحت صرف کرد.) در تاریخ هر مملکتی دورانهای مختلفی ظهور میکند و هر دوره‌ای دارای تأثیرات خاص و میوه‌های خاص خیش است، و اینک این دوران آخوندی در قالب ما میوه داده، و ما آینه‌ی تمام قد اوضاع امروز ایران هستیم. از این لحاظ در فردائی ک تاریخ را ب هزار دلیل میچشند و مزمزه میکنند بعنوان آنچه هستیم مطرح میشویم. شاید نه در سطحی ک لیاقتش را داریم، اما قطعن در یک بستر تحقیقی، ابژه‌ای برای سوژه‌ها هستیم.
با این مقدمه بسراغ اصل مطلب میروم زیرا زمان بسیار کم است. اصل مطلب اینست ک؛ آن دوران وحشتناکی ک در آنکارا از سر گذراندم موجب شد برای رفع مشکل نویسندگان معاصر ک میدانی برای فعالیت و حیات ادبی نیافتند تلاش کنم، و سالهاست ک تمام راهها را آزموده و بررسی کرده‌ام و هزاران صفحه درباب آن قلم زده‌ام. در چند برنامه‌ی تلویزیونی از مسئله سخن گفتم و بسیاری از مجریان برنامه‌های تلویزیونی اپوزسیون را در جریان درخاستم قرار داده‌ام.
بارها و بارها ب همه‌ی حضرات ایراندوست گوشزد کردیم ک فقط با پیرهن عثمان نمیشود خونخاه بود. همه‌ی قضیه‌ی ایران حمایت از زندانیان سیاسی و مرده‌خوری بر نعش شهدا نیست. در بوق دمیدن مشکلات اقتصادی و... اگر برای خودنمائی و سالوسی و کاسه‌لیسی نباشد پسندیده است.. اما بشرط آن ک کل مجموعه را با هم ببینید. چرا هیچکس نمیفهمد ک زندانی سیاسی این رژیم فقط آنهائی نیست ک در بند 209 اوین اسیرند. من اینجا در خانه‌ام توی سلولی هستم ک صدبار وحشتناکتر از اوین است و از همه بدتر این ک هیچکس صدایم را نمیشنود. هیچکس مرا نمیبیند حال آن ک بنفع اجتماع است اگر من دیده شوم و بتوانم سخن گفت.

این قصه سر دراز دارد و در این کانون قصد داریم همین حرفها را باز کنیم. اینجا اما خدمت شما عرض کنم ک مجموع تلاشهائی ک ذکرش رفت این حقیقت تجربی را بر من عیان کرد ک راهی جز این نیست ک خودمان برای خیشتن کاری بکنیم. درواقع اصل سخن آن یکی دو تن دوست تلویزیونی هم همین است، و اگرچه بوضوح نمیگویند اما ته ضمیرشان همین مسئله میچرخد. جای شادی دارد ک گذشته از آن مجریان معلوم‌الحالی ک مزدور رژیم هستند و برای خود و تک تک اعضای خانواده‌شان تا ابد لعن و نفرت خریده‌اند، یکی دوتا دوست تلویزیونی صادق داریم ک بدرستی توصیه میکنند برای حمایت از یک نویسنده ابتدا باید از سوی ایشان چیزی رخ بدهد. چیزی ک در اوضاع جاری قابل دیدن و توجه کردن باشد. و هر منطقی را ک حاکم قرار دهید حکم و فتوایش همین است. دنیا یک کفه‌ی ترازوی حساس است ک شاهین آن هرگز بیدلیل نمیچرخد. باید حتمن چیزی را در کفه بنهید تا بسود شما برگردد. بنابراین دوست عزیز فرهیخته‌ام.. سعی نکن تجربه‌ی مرا تکرار کنی.. مسیر صعب و بیهوده‌ای است ک ب همین نقطه ک میگویم ختم میشود... هیچ! 

نامه ای ب یک دوست نویسنده ی پناهجو (2)



هیچکس حاضر نیست برای کسی در وضعیت کنونی من و شما گامی بردارد. شاید هزار راز ناگفته در پشت این قضیه هست ک کنجکاوی در آن بیهوده است.. چون هرگز نمیتوان یقین حاصل کرد ک ب پاسخ درست رسیده‌ای. در ثانی هیچ فرقی نمیکند.. اصل مطلب اینست ک از هیچ سمت راه گریز و نجات نیست، مگر از سمت خودمان. آنچه من در این تجربیات تلختر از هلاهل دستگیرم شد اینست ک «آدم پیدا نمیشود».
شاید باورنکنی اما آدم پیدا نمیشود ..
اینست ک وقتی شما را میبینم خیلی خوب ارزش شما را میفهمم، و اگر نویسنده‌ی دیگری هم این صدا را بفهمد قدر او را نیز خیلی خوب خاهم دانست. زیرا آموختم ک اغلب گنجهای پنهان ما جلوی چشممان است، اما طوری تربیتمان کرده‌اند ک آنچه خود داریم را از بیگانه طلب کنیم.. بنابراین وقت را تلف نکن.. و از همان ابزاری ک در اختیار داری استفاده کن تا هسته‌ی یک گروه سخنگوی قابل مشاهده را بوجود آوریم. امتحانش چه ضرری دارد؟ هیچکس پیش از ما این کار را نکرده چون ک همه در خاب مرگ راه میروند.
تاکنون کسی تلاش نکرده چنین حرکتی بوجود آورد. عرصه‌ی اصلی کانون ما فعلن همین فیسبوک است، و شاید روزی یکیمان پول و پله‌ای یافت و سایت زدیم و... الخ. شاید توانستیم از خیل جوانمردان روزگار، اسپانسری پیدا کنیم ک چندتا از سناریوهایمان را جلوی دوربین ببرد. خلاصه باید اندیشه‌ی زمانه را ب جریان اندازیم وگرنه در حق خیشتن و آیندگانمان ظلم کرده‌ایم و روند فرهنگ مملکت را بی‌اهمیت دانسته‌ایم. باید از دوستان دعوت کنیم ک گروه را داغ و شلوغ کنند. بحثهائی درمورد ابعاد مختلف این قضیه براه انداخته و راهکارها را بررسی کنیم. اینها کارهائیست ک قبلن هیچکدامشان تجربه نکرده است. بدبختانه همه‌شان غرق بازی موذیانه‌ای شده‌اند ک ملایان در مجامع مجازی مثل فیسبوک براه انداخته‌اند. آخوندها همه را طوری ک هیچکس نفهمد عادت داده‌اند ک فقط نویز بدهند و با احساس کسی ک خیلی مبارزه کرده و خسته شده است ب رختخاب مرگ‌زده‌شان بروند. اینجا فقط آدمهائی را میبینم ک حرف میزنند اما یکنفر مرد عمل ندیدم. اشخاصی هستند ک سخن از تغییر دنیا و مافیها میگویند اما نمیفهمند ک خودشان تاکنون در هیچ برنامه‌ی عملی شرکت نداشته‌اند. زمان زیادی را از دست داده‌ایم و عمرمان در اسارت فریب آخوندی ب پوچی گذشت. باید خیلی سریع گروهی تشکیل داد، و در آخرین حد توان با این توطعه‌ی کثیف آخوندی ک میکوشد حق سخنگوئی را از ما بگیرد مقابله کنیم.  قصدمان این باشد ک بنام یک گروه و انجمن خاص با رسانه‌ها سخن بگوئیم و خودمان را ثبت کنیم و بر قضایا تأثیر بگذاریم. باید ب خودمان رسمیت بدهیم، و اگر باور کنیم ک این را میتوانیم، پیروز خاهیم شد.
اگر مؤفق شویم نیاز نیست از هیچ رسانه‌ای خاهش کنیم ک از ما سخن بگوید. در صورت مؤفقیت حتا اگر چیزی نگوئیم تک تک این رسانه‌هائی ک الان برایمان ناز میکنند دنبالمان خاهند دوید. ما تمام ویژگیهای لازم را داریم و درواقع سالهاست ک جای سخن ما خالیست. تنها وقفه‌ی اینگونه‌ئی ک در جریان اندیشه‌ی ایرانی رخ داد مربوط میشود ب دوران دو قرن سکوت. باید این اصیل‌ترین جریان اندیشه‌ی ایرانی را دوباره جاری کنیم و درواقع ظرف مدت کوتاهی معلوم میشود ک همه بی آن ک بدانند از ما حرف میزنند و تشنه‌ی ظهورمان هستند. من ب سهم خود تمام اجزای این جنبش را سنجیده‌ام و نقصی در آن ندیده‌ام. فقط آدم پیدا نمیشود..
آدمی ک قدر این موقعیت را بفهمد و در درونش آتشی باشد ک او را ب حرکت وادارد. تصور کن ک من نوعی آدمی نباشم ک کاری تا این حد ساده را بفهمم و انجام دهم.. و از آنسو منتظر باشم ک دنیا مرا بشناسد و بعنوان یک موجود قیمتی بمن بها بدهد. آیا چنین رؤیائی هرگز عملی خاهد شد؟ هرگز. زیرا دنیا دقیقن یک ترازو است ک با کسی شوخی ندارد. باید چیزی بود تا او را متوجه خود کرد. پس باید تلاش کنیم ک واقعن بطریقی تبدیل ب یک چیزی شویم. باید باور کنیم ک این بی حسی امروزین ما ذاتی ما نیست و عارضه‌ی alienation و assimilation رذیلانه‌ی ملائی است. اگر هنوز درون ما خمیری باشد ک بتوان نجاتش داد و از آن چیزی ساخت، موفق میشویم.. وگرنه حتا اگر همه‌ی فیسبوک روی ما سرمایه‌گذاری کند در گور ما مرده‌ای ظاهر نمیشود. پس بکوشیم ک جوهر خود را نشان دهیم.
گمانم حرفم را زدم. منتظر واکنش شما و همه‌ی دوستان نویسنده هستم. پاینده ایران

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

آسوئیسم رؤیائی است، اما رؤیا نیست

با وجود اینهمه صفحات تازه ای ک ایجاد شده نیاز ما ب داشتن یک وبلاگ شخصی هیچوقت از بین نرفت. فکر میکنم با این نگاه جدید، وبلاگ اخیرمان سوای همه ی وبلاگهای قبلی باشد. امیدوارم بتوانم این یکی را حفظ کنم و از آخرین اندیشه ام بگویم. آسوئیسم نامی است ک مجموع غقایدم را در آن گنجانده ام و اگرچه این خیلی رؤیائی است اما خاهید دید ک فقط رؤیا نیست و اندیشه های من واقعن شایسته ی داشتن یک نامی اینچنین هست. تا ببینیم چکار میکنیم. ب امید خودم... و دوستانی ک بتازگی ب ما اضافه شده اند.